بي بهانه مي گريم
خانه ي غم هايم آباد است
دلِ من ، منجمد و ظالم گشت
عشق از خانه به مبدا برگشت
اما...
گم شده اي دارم من
افسوس كه از عشق خبري نيست ديگر
نيست ديگر در اين خانه ي مهدوم دلم
هيچ سرخط و نشانه
از آن مهر و صفايِ قديمي
كه به ويرانه مبدل گشته
هست آهي... نيست ماه و هيچ مهتابي
كه در آن صبح جديد
و در آن صبح سياه
غروبش نم نم بود
بي غم و نسبي بود
***
كه مردم همگان
بگزاردند نمازش را
خواندندش تلقينش را
بردنش از ياد حديثش را
با خودش برد ، شب ، ماهم را...
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: دوري از خدا, شعر آييني, سپيد, بي نشان, نون و القلم, گريه, محمدصادق غلامي, مرادحاصلي,
.: Weblog Themes By Pichak :.